×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

ویژه های خبری

امروز : شنبه, ۸ دی , ۱۴۰۳
بین‌الحرمین مادر شهیدان طارمی در بهشت‌ زهرا

خبرگزاری مهر_زهرا زمانی: خانواده شهید طارمی خیلی سال است که با واژه شهادت آشناست، از همان روزی که از رادیو و تلویزیون صدای مارش عملیات شنیده می‌شد و سر هر کوی و برزن حجله شهیدی برپا می‌شد و همه مردم کوچه‌ها را پر می‌کردند و به بدرقه شهدا می‌رفتند تا سال‌های بعد از جنگ که هر کس سرگرم به زندگی خودش شده بود و با تفحص شهیدی شهر پر از جمعیت می‌شد. از خیابان اصلی تا معراج شهدا…تا بهشت زهرا…

من در این گفت‌وگو پای صحبت‌های مادری نشستم که در تمام این سال‌ها پای عهدی که با خدا بسته راست قامت ایستاده است. پسرش سال‌ها محافظ حاج قاسم سلیمانی بوده و در این راه با او به وصال حق رسید.

حاج خانم صحبت‌های خود را از همین سال‌های نه چندان دور شروع می‌کند. می‌گوید جواد جزیره مجنون شهید شد، بعد مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: یازده سال مفقود بود. دوباره سری تکان می‌دهد و لبخندی می‌زند و می‌گوید: برگشتنش هم قصه خودش را دارد.

چشمان حاج خانم پر از اشک می‌شود و می‌گوید: حس من این است که هادی رزق شهادت را از خدا همان روزی که پیکر جواد برگشت، گرفت. سال ٧٣ روز شهادت حضرت زهرا بود. تعدادی شهید گمنام آورده بودند… هر وقت شهید می‌آوردند دل توی دلم نبود اما این بار حسم فرق داشت.کفش‌های مهمانی‌ام را پوشیدم و یک چادر نو هم سرم کردم. پیش خودم گفتم تشییع شهید هم مثل زیارت است. تابوتها را پشت تریلی چیده بودند. تریلی اول و دوم را فاتحه خواندم اما پشت ماشین سوم گریه به من و خواهرش امان نمی‌داد. تا معراج با هم رفتیم.

فردای همان روز بود که دخترم گفت اسم جواد را هم توی لیست شهدا خوانده. بلند شدم و دوباره تنهایی رفتم معراج. گفتم اسم شهید من جواد طارمی است. مسئول آنجا گفت حاج خانم چرا تنها آمده‌ای؟ فکر می‌کرد که حالا تاب نمی‌آورم و برای همین از جواب دادن طفره می‌رفت. گفتم: آقا! من جواد را روبروی حضرت زینب (س) گذاشته‌ام و به ایشان گفته‌ام این پسرِ من ناقابل است و از آن همه صبری که خدا به شما داده یک مقدار هم به من صبر بدید. من صبر را از حضرت زینب گرفتم. مسئول آنجا به من نگاهی کرد و گفت: حاج خانم خیلی شجاعی! حالا که شما با خدا معامله کردی، بله اسم شهید شما توی لیست هست. شهید جواد طارمی.

خدا را شکر کردم. جواد فرزند ارشدم بود. روزی که رفت جبهه به من می‌گفت: یک وجب از سنگر جبهه هم نباید خالی بماند. اگر هر کسی به یک بهانه به جبهه نرود، جبهه خالی می‌شود. ساکش را به دستش دادم، رو به من کرد و گفت: امیدوارم مثل حضرت زینب زندگی کنی و شجاع باشی. جواد وصیت کرد که راه و رسم زندگی‌اش را برای بقیه برادر و خواهرهایش هم تعریف کنم.

حاج خانم رو به من می‌کند و ادامه می‌دهد: من و پدر بچه‌ها روی لقمه حلال خیلی مراقبت می‌کردیم.توی خانه صدای حاج آقا کافی و روضه امام حسین را می‌گذاشتم و کار خانه را انجام می‌دادم. الان هم هر وقت می‌خواهم برای جواد و هادی گریه کنم، روضه امام حسین را گوش می‌دهم. می‌گویم این اشک‌ها برای امام حسین است و شما دو جوان من هم مهمان امام حسین باشید. من از همان روز اول با خدای خودم عهد بستم. زمان جنگ بود. بچه‌ها کوچک بودند. توی محله شهید آورده بودند. همیشه برای تشییع شهدای محل می‌رفتم. این بار دیدم که زنی بین جمعیت می‌گوید: این گل پرپر من هدیه به اسلامِ من / این گل پرپر من هدیه به رهبر من.

پرسیدم که این خانم چرا اینقدر بی‌تابی می‌کند؟!بهم گفتند که مادر شهید است دارد با این اشعار شهیدش را بدرقه می‌کند.همانجا دلم لرزید.پیش خودم گفتم چند سال است که از جنگ می‌گذرد، خیلی‌ها شهید و اسیر شده‌اند. این شهیدها هم خانواده داشته‌اند، زندگی داشته‌اند، بعضی‌هایشان بچه کوچک دارند اما این راه را انتخاب کردند. گفتم پس سهم من از این جنگ چه می‌شود؟! اینها را می‌گفتم و گریه می‌کردم.به خدا گفتم خدایا من هم می‌خواهم از این جنگ سهمی داشته باشم! پیش خودم گفتم اگر شوهرم شهید بشود من می‌توانم بچه‌هایم را درست تربیت کنم؟!گفتم نه خدایا نمی‌توانم! از عهده این مسئولیت برنمی آیم. دوباره گفتم خدایا اگر برادرم شهید بشود می‌توانم؟ دوباره گفتم نه خدایا من نمی‌توانم بی سرپرستی بچه‌های برادرم را ببینم. همین طور با خودم حرف میزدم و گریه می‌کردم، رسیدم جلوی یک مسجد انگار که دیگر توان حرکت نداشتم، رو به گنبد مسجد کردم و گفتم خدایا من یک علی اصغر دارم و می‌توانم طاقت بیاورم. اینجا برای جواد و بقیه پسرهایم دعا کردم. گفتم خدایا بچه‌هایم فدای علی اصغر امام حسین (ع) این را گفتم و گریه‌کنان به خانه برگشتم. سبک شده بودم. خیالم از همه چیز راحت بود. این عهد من با خدا بود. یک سال بعد از این عهد جواد شهید شد و سی و شش سال بعد هادی.

از حاج خانم از روز معراج می پرسم، جواب می‌دهد همان استخوان‌ها را بغل کردم و گفتم جواد جان شهادتت مبارک. به آرزویت رسیدی. اما من خاکِ پای حضرت زینب (س) هم نمی‌شوم اما سعی می‌کنم که شما را راضی نگه دارم.

از حاج خانم محل دفن شهید جواد طارمی را می پرسم، انگار که همان روز خاص برایش زنده شده باشد، جواب می‌دهد: جواد قطعه ۵٠ دفن است. همین جایی که هادی را هم به خاک سپردیم.بین جواد و هادی فقط پنج قبر شهید فاصله است. اینجا برای من بین‌الحرمین شده است. حاج خانم یاد پارسال می‌افتد. می‌گوید: دو سه ماه مانده بود هادی شهید شود. آمد سراغم و گفت: مامان میای بریم سر قبر جواد؟ ناهار درست کردم و با هانیه و مهیا دخترهای هادی رفتیم. هادی همین جایی که الان قبرش است را جارو کرد و یک زیرانداز انداخت و با هم در قطعه شهدا ناهار خوردیم. هادی برای محرم و صفر یک پرچم مشکی بالای قبر جواد زده بود. گفتم هادی جان عزای امام حسین تمام شده این پرچم را باز کن، گفت نه مامان بزار بمونه. هادی خیلی تودار بود اما دلِ من می‌گوید هادی از جواد شهادتش را خواست. اصلاً از همان روز که پیکر جواد را تشییع کردیم، هادی خیلی تغییر کرد. همان سال ١٣٧٣. توی بسیج مسجد محل رفت و آمد داشت و شاید از همان موقع تصمیم گرفت وارد سپاه بشود. هادی از سال ١٣٨٩ تا شهادتش با سرادر بود. هادی زیاد از کارش صحبتی نمی‌کرد. خیلی تودار بود. هر جا به اندازه خودش صحبت و رفتار می‌کرد.

مادر شهیدان طارمی انگار که این روزها بیشتر دلتنگ هادی باشد، بیشتر از خصوصیات اخلاقی هادی تعریف می‌کند. می‌گوید: هادی یوسف خانواده ما بود. همه بچه‌هایم هادی را طور دیگری دوست داشتند. یک بار شنیدم که حاج آقا بهش می‌گفت: اگر مطمئن بودم بقیه بچه‌هایم ناراحت نمی‌شوند جلوی پایت بلند می‌شدم. هادی پای پدرش را می‌بوسید. دست من را می‌بوسید. همیشه می‌گفت به هر جایی رسیدم از دعای شماست.

حاج خانم می‌گوید: هادی هر وقت هم از سردار صحبت می‌کرد مثل پدر حاج قاسم را دوست داشت من از لبخندهای هادی می‌فهمیدم که چقدر حاج قاسم را دوست دارد. کنار سردار خیلی آرامش داشت. رفتار هادی هر روز بیشتر عوض می‌شد. حالا متوجه می‌شوم که خودش را هر روز بیشتر شبیه سردار می‌کرد.

به بخش پایانی مصاحبه می رسیم از صبح روز جمعه می پرسم. مادر شهیدان جواب می‌دهد: هفته قبل از شهادت بود که هادی را دیدم. اول همان هفته بود که نیت کردم هر روز هزار بار تسبیحات اربعه را بگویم. شب جمعه بود که تسبیح به دست خوابم برده بود، از خواب بلند شدم دیدم ساعت ٢ نصف شب بود. صبح حاج آقا به من گفت که سردار را شهید کردند. من گفتم هادی پس چی؟ حاج آقا گفت: اگر شهید شده باشد که مبارکش باشد. من همانجا فهمیدم و مطمئن شدم هادی شهید شده است. قرآن را باز کردم. دو صفحه قرآن خواندم.

حاج خانم ادامه می‌دهد: هادی بنده خدا بود و یک امانتی بود دست من. پیکر هادی و بقیه شهدا را برده بودند مشهد. توی فرودگاه بود که بالای تابوت هادی رسیدم و گفتم هادی جان شهادتت مبارک. این هدیه امام حسین (ع) به شما بود. من این صبر را از حضرت زینب (س) همان روز تشییع شهدا خواستم و خداوند یک شهید در جوانی و یک شهید در دوران پیری به من هدیه کرد و خدا را برای این لطف شکر می‌کنم. همیشه همدرد حضرت زینب (س) بوده‌ام و خدا را شکر می‌کنم که هادی را هم حضرت زینب (س) راهی میدان جبهه کرد. من از حضرت زینب (س) ممنونم که هادی را از حرم خودش راهی شهادت کرد. من خوشحالم که رهبر انقلاب نماز هادی را خواند. هادی همیشه می‌گفت که ما باید کاری کنیم که رهبر به ما افتخار کند…

برچسب ها :

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.