به گزارش فرهنگی ایرنا، شهید مجید پازوکی در نخستین روز بهار در سال ۱۳۴۶ زمینی شد. تا سوم راهنمایی به تحصیل پرداخت و بعد از پیروزی انقلاب زمانی که تنها یازده سال سن داشت برای دیدن امام به مدرسه رفاه رفت، این آغاز ورق خوردن دفتر عشق یکی از سربازان حضرت روح الله بود.
وی در دوران دفاع مقدس از ناحیه دست راست و شکم مصدوم شد، با اینکه حال خوبی نداشت همه چیز را به شوخی میگرفت و درد را با خنده پذیرایی میکرد پس از پایان جنگ در سال ۱۳۶۹ از سوی قرارگاه رمضان برای مبارزه با گروهک های ضد انقلاب و اشرار وارد منطقه کردستان، کانی مانگا و پنجوین شد.
مجید در سال ۱۳۷۱ با آغاز کار تفحص لشکر ۲۷ محمدرسول الله در منطقه جنوب به خیل جستجوگران نور پیوست و با وجود مشکلات جسمی عاشقانه در جست و جوی پیکر شهدا بود او بسیار پر تلاش و کم حرف بود و با اطلاعات دقیق از منطقه معبر میزد، با عروج دوست دیرینه اش شهید محمودوند او مسئول گروه تفحص لشکر ۲۷ شد گذر لحظه ها را بی صبرانه به امید وصال انتظار می کشید و سرانجام هفدهم مهر ماه سال ۱۳۸۰ دعای سرهنگ پازوکی نزدیک پاسگاه وهب عراق منطقه عمومی فکه مستجاب شد و به فیض شهادت نائل شد.
از نیروهای تفحص پیکر مطهر شهدا در مناطق جنگی خاطراتی نقل شده که در روایت یکی از آنها آمده است: در برون مرزی شلمچه در خاک عراق تازه کار خود را شروع کرده بودیم، هر روز یک تیم از نیروهای تفحص به سرپرستی مجید پازوکی به خاک عراق وارد می شدند. برای اینکه عراقیها حساس نشوند قرار شد نگوییم از رزمندگان جنگ هستیم.
مجید به عراقیها گفت سگ دستم را گاز گرفته
دست مجید از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود آنها پرسیدند چرا دستت آسیب دیده مجید به آنها گفت « دستم را سگ گاز گرفته» همیشه بساط خنده ما به راه بود. عراقی ها هم منظور او را نمی فهمیدن.من را هم اینطور معرفی کرد. حاج قاسم دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از آمریکاست! همیشه خدا خدا می کردم کسی مریض نشود!!
افسر مسئول عراقی ها دوست داشت از آمریکا بیشتر بداند برای همین می خواست به من بیشتر نزدیک شود من که تنها سفر برون مرزی ام داخل خاک عراق آن هم برای جنگ بود تا جایی که می توانستم از او فاصله می گرفتم تا از من سوالی نپرسد. یک روز از من پرسید: می توانی انگلیسی صحبت کنی!؟من هم برای جلوگیری از آبروریزی گفتم: اجازه ندارم!
ترکیب خمیر دندان و رب گوجه برای فریب دادن افسر عراقی
اما عاقبت بلایی که فکرش را می کردم بر سرم نازل شد، یک روز افسر عراقی آمد و گفت: پای همسرم ورم کرده داروی خوب می خواهم من هم کمی فکر کردم و گفتم: فردا برایت دارو می آورم! شب کمیسیون پزشکی در مقر برپا شد! من، مجید، آشپز و راننده لودر اعضای جلسه بودیم! قرار شد بی خطر ترین راه را انتخاب کنیم توی مقر مقداری خمیر دندان تاریخ گذشته داشتیم آن را با رب گوجه مخلوط کردم و توی ظرفی قرار دادم! فردا صبح که وارد خاک عراق شدیم افسر بعثی بلافاصله سراغ من آمد داروی اختراعی را به او دادم و گفتم: این خیلی کمیاب است آن را روی محلی که ورم دارد بمال و خوب گرم نگه دار! هفته بعد دوباره این افسر بعثی پیدایش شد. خیلی ترسیدم. می خواستم برگردم اما او زودتر جلو آمد مرا در آغوش گرفت و گفت: حاج قاسم ممنون، تو طبیب حاذقی هستی همسرم خوب شد.
مجید به خاطر شهدا لب به آب قمقمه اش نمیزد
هر وقت از جستجو برمی گشتیم قمقمه من خالی بود اما قمقمه مجید پر آب بود اما لب به آب نمی زد انگار دنبال یک جای خاص بود نزدیک ظهر روی یک تپه کوچک توی فکه نشسته بودیم. حالت چهره مجید تغییر کرد با تعجب به اطراف نگاه می کرد یکدفعه بلند شد و گفت: پیدا کردم. این همان بلدوزره، سریع به آن سمت رفتیم در کنار بلدوزر یک خاکریز کوچک بود کمی آن طرف تر یک سیم خار دار قرار داشت. مجید به آن سمت رفت. انگار اینجا را کاملا می شناخت خاکها را کمی کنار زد پیکر دو شهید گمنام در کنار سیم خاردار نمایان شد مجید قمقمه آب را برداشت و روی صورت شهدا می ریخت و گریه می کردمی گفت «بچه ها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم به خدا نداشتم.»
خوشحالی مجید برای رفتن به جبهه
مادر پازوکی تعریف میکرد که چون پسرش تک فرزند بوده او را برای سربازی قبول نمیکردند مجید به سپاه رفته و با اصرار تقاضا کرده پاسدار افتخاری بشود روزی که به او لباس سپاه داده بودند آن را پوشیده بود و دور حیاط میدوید و میزد و میرقصید از خوشحالی.
یک الف بچه با حرف هایش مرا راضی کرد
از مادر شهید پازوکی نقل شده «اوج انقلاب، ۱۰ ساله بود. شبها با پسر همسایهمان میرفتند تظاهرات و روی دیوارها شعارنویسی میکردند. یک بار کتک مفصلی از پدر دوستش خورد. اما باز هم دستبردار نبود. هر وقت میخواست برود تظاهرات، اول میرفت زنگ خانه دوستش را میزد. سال سوم راهنمایی را تمام کرده و نکرده رفت جبهه، آن هم یواشکی. یک روز صبح از خواب که بیدار شدیم، دیدیم رفته. از پادگان که زنگ زد، گفتم «برگرد مادر خطر دارد»، گفت؛ «دوست دارید توی خیابان بروم زیر ماشین یا برای مملکت و دینم شهید شوم؟ اگر بمانم جواب فاطمه زهرا(س) را چه میدهید؟» یک الف بچه با این حرفها راضیام کرد.»
«تمام جنگ دلم میلرزید، وقتی رادیو مارش نظامی میزد. وقتی زنها توی کوچه یواشکی پچ پچ میکردند یا صدای زنگ در بیموقع بلند میشد، با خودم میگفتم. حتما از مجید خبری شده، هر لحظه انگار منتظر خبری بودم. جنگ که تمام شد، خیالم راحت شد، فکر کردم دیگر روزهای اضطرای تمام شد. یک بار توی تلویزیون مصاحبهاش را دیدم. گریه میکرد. میگفت؛ «از قافله شهدا جا ماندهام » همانجا توی دلم خالی شد. فهمیدم تفحص هم که میرود هنوز دنبال شهادت است. میدانستم او برای من ماندنی نیست.
خاطرات همرزمان شهید پازوکی
کاروان ۱۰۰۰ تایی شهدا را عازم مشهد کرده بودند، عده ای به دلیل نبود ۱۳ تا از پیکر مقدس این شهدا سر و صدا کردند مجید قول داد هرجوری شده ۱۳ شهید دیگر را بیاورد به شلمچه رفت و بالای یکی از کانال ها گریه و زاری کرد آخرش که داشت بر می گشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد ۱۳ تا جا خالی داریم هر کی میاد بسم الله بعد آمد توی کانال و ۱۳ دست که از زیر خاک بیرون زده بود را دید.
یک روز ظهر همه در خانه جمع بودیم و مشغول ناهار خوردن. فقیری زنگ خانه را به صدا درآورد. او بدون کوچکترین مکثی و بی هیچ حرفی بلند شد، غذای خودش را برد، داد دم در و گفت: «اینو بدین بهش. من نون و پنیر می خورم.»
ساده پوش بود دو پیراهن بیشتر نداشت گاهی اوقات ما اعتراض می کردیم و میگفتیم: «خب! یه دست لباس نو بگیر. اینا خیلی کهنه شده.» می گفت: «دلیلی نداره! همین که تمیز و مرتّب باشه، خوبه. هنوز قابل استفاده است.»
مجید در یکی از میادین مین شلمچه در حال کار بوده که یک میدان مین به کلی منفجر شد شدت انفجارها به اندازه ای بود که چرخ های دستگاه لودر تکه تکه شد و بچه های تفحص که تصور می کردند او به شهادت رسیده بسیار ناراحت شدند اما با فروکش کردن دودها مجید سرفه کنان پیدایش شده و حسابی همه را به خنده انداخت.
شهادت
مجید پازوکی ۱۷ مهرماه سال ۱۳۸۰ زمانی که در رمل های سوزان مناطق جنگی خوزستان در جست و جوی پیکر مطهر همرزمانش بود بر اثر انفجار مین به فیض شهادت نائل و به کاروان شهیدا پیوست.